سوداسودا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

عزیز دل مامان و بابا

پارک چیتگر

روز جمعه ساعت 6 صبح  رفتیم پارک چیتگر خیلی دختر خوبی بودی مامانی رو اصلا اذیت نکردی                   ...
14 مهر 1391

کلاه حموم

حموم بردمت بعد لباسات و پوشوندم هر چی دنبال کلاهت گشتم پیدا نکردم اگه بابا خونه بود میگفت عمرا بزارم دخترم به تو بره شلخته ههههههههههه هههههههههههه  به خاطر همین کلاه خودمو گذاشتم رو سرت  ...
14 مهر 1391

سبد اسباب بازی

بله میبینم که دخمل ما به جای اینکه با اسباب بازیش بازی کنه با سبد اسباب بازی بازی میکنی بله خودت نگاه کن آخه مامانی این چه کاریه که شما میکنید نه خودت بگو           ...
14 مهر 1391

سینه خیز رفتن

مامانی چه کارت کنم نه نه نه نه نمیخوای انگاری واسه مامانی سینه خیز با چهار دست و پا بری خبری نیست ببین خاله میترا گفت اسباب بازی هاشو بزار جلوش تا سینه خیز بره سمتشون بیا ببین چه کار کردی                     ...
14 مهر 1391

پازل چوبی دخملی

مامانی شما تا الان تونستید 2 تا از دایره ها با 2 تا از مستطیل با یه دونه از مثلث ها رو تونستی در بیاری از جاشون                   ...
14 مهر 1391

باج

تا به حال شده باج بدید بله مامانی داره بهت باج میده اساسی داشتم آپ میکردم وبلاگتون رو شما هم شدیدا خوابتون میاد که یهو با سر خوردی زمین و جیغ  گریهههههههههههههه مامانی هم دستمال کاغذی رو گذاشت جلوت تا برش میداشتم دوباره جیغ میزدی ههههههههه هههههههههههه   
14 مهر 1391

کتابخونه کوچک من

اینم از کتابای دخملم تا به امروز البته یه سری دیگه لیست گرفتم که باید بخرم برات البته هر موقع که رفتیم اراک
14 مهر 1391

نه ماهگیت مبارک

مامانی نه ماهگیت مبارک هیریپ هورا هیریپ هورا دخملم ، عشق مامانش، نفس باباش نه ماهه شد خوب مامانی دوست داری یه مروری داشته باشی به کارات عزیزم ،تو 5 ماهگی به اندازه 30 ثانیه مینشستی که با توجه به نظر دوستان و فامیل دیگه نمی نشوندمت تا اینکه پایان 7 ماهگی  رفتیم اراک خاله میترا گفت بزار دیگه بشینه که منم تا گذاشتمت زمین دیدم دخترم دیگه کامل میشینه .قربونه اون نشستنت  بعد اینکه سینه خیز اصلا دوست نداری ،خاله میترا میگفت وسایلی که دوست داری رو بزارم جلوت تا خودت رو برسونی طرفش ولی من هر چیزی که میزارم جلوت یا از خیرش میگذری یا جیغ میزنی که بدش به من   چهار دست و پا هم همینطور از اونم بدت می...
13 مهر 1391

مادر و دختر

     مامانی الان که مینویسم برات 7 ماه که از این ماجرا میگذره اینجا از بیمارستان اوردیمت خونه نه روز اول نیست 2 هفته ای هست که به دنیا اومدی ولی به خاطر اینکه زردی داشتی بیمارستان بستری بودی  نمیدونی چقدر مامانی گریه کرد هیچ وقت تو عمرم اینقدر گریه نکرده بودم  از تمام وجودم اشک میریختم  چقدر سخت بود زمانی بود با درگیری کار بابایی حتی یک باری هم که بستری بودم بابایی وقت ملاقات نیومد کنار تختت  فقط شبا به اندازه یک ربع میومد که اونم تو رو نمیتونست ببینه چون من میومدم بیرون و بابایی رو میدیدم و میرفتم تو بخش  چه دوران سختی رو گذروندم اینجا من از بیمارستان اومدم و با بابایی هم قهر بودم بابایی هم ...
13 مهر 1391

روزهای خوش دخترم

امروزم مثل روزای دیگه به خوبی و خوشی گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر میشه امروز یه مقوا اوردم وگذاشتمت رو مقوا و کشیدمت ههههههه همش با تعجب نگاهم میکردی که دارم چه کار میکنم بعد دست نازت رو رو کشیدم که عکسشو میزارم و اینکه آینه اوردم و دائم اسمتو صدا میکردم مثلا میگفتم این توپه بعد با سر تون میدادم که نه نه این سودا هه این شونه نه نه این سودا هه تو هم همش میخندیدی و اینکه برای اولین بار تو وان حموم خودت نشستی وااااااااای نمیدونی چقدر عاشقشی مامان فدات     اینم یکی از کاردستی هات با کمک مامانی شاید خیلی زود باشه ولی از الان قیچی کوچیکی که داری رو میدم دستت و با کمک مامانی انجام میدی کاردستی هات رو جالب اینه که تو لذت میبری&...
10 مهر 1391